یکی از بدترین شبهای عمرم را گذراندم. واقعا ً گویی از نحسي ایام ناگوار هیچ گریزگاهی نیست. چنان گسستی در پیوندها، مناسبات و پروتوکلهای حاکم بر زندگی ما ایرانیان ایجاد شده که فتح هیچ قله ای در بعد شخصی، ما را از منجلاب آن عبور نمی دهد.
یک روزی در نقطه صفر بودم، نه تحصيلاتی، نه موقعیت شغلی، نه حتی استقلال اقتصادی. امروز نسبت به آن زمان به پادشاهی رسیده ام. تحصیلات عالی، موقعیت اجتماعی و خلاصه همه مدالهایی که همه به نوعی در پی آن هستند. اما هر چه نگاه می کنم یکی دو قدم از نقطه صفر به عقب رفته ام. 10 سال پیش، فاصله من و جمع یاران تنها تا سر کوچه بود. تا خانه حسین و عباس (رفقای دانشگاه) تنها تا بهارستان و خیابون لر زاده بود. دفتر دکتر ق، پاتوق تیپ روشنفکر سر سه راه ضراب خانه بود. وقتی خیلی روحیه ام خراب می شد، 125 رو زین می کردم، زنگی به رفقا و پرسه در کوچه پس کوچه ها. از این منزل به اون منزل، ویراژی در کوچه دلداری، ساندویچی در خیابون شاه رضا، تهیه نایلونهای عرق سگی از ده متری ارامنه، ... بعضی وقتها عرفان و خاتقاه، بعضی وقتهای بحثهای سیاسی اجتماعی بی پایان، بعضی وقتها بیتی از نیما، شعری از اخوان یا شاملو، فالی به حافظ...
حالا اما عین عنتری که لوطی اش مرده بود شده ام. در شهر زیبا و وهم انگیز لندن همیشه مثل قطره ای روغن روی آبم. لعنت بر این ایام باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر