شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

مشاعره، از خاطرات منتشر نشده دکتر عباس منظرپور


سالی یکبار به امامزاده قاسم می رفتیم. معلوم است که این سفر در بحبوحه گرمای تابستان انجام می گرفت، و ما با این کار در حقیقت روز و شبی را در هوایی خنک می گذراندیم که طبق معمول؛ هم فال بود و هم تماشا، سفری بود، هوای مطبوعی بود و ... زیارتی. تازه اتوبوس در جاده شمیران به راه افتاده بود. قبل از آن با الاغ و قاطر به این سفر می رفتند مه دروازه شمیران مبداء حرکت آن ها بود، ولی من آنرا به یاد نمی آورم. باری، با تمام وسایل سفر، زیلو و بالش و سماور و ... خیلی "خرت و پرت" حرکت می کردیم. غذای آماده هم با خود می بردیم، چون فرصتی برای پختن آش رشته یا هر غذای دیگری نداشتیم و غذایی هم که می بردیم باید "خشک" باشد، مثل شامی یا کوکو، مبادا آب آن در طول سفر بریزد. در ایستگاه تجریش اتوبوس را ترک و با تمام اسباب و اثاثیه عازم امامزاده قاسم می شدیم.

هیچ ساختمان و حتی دکّانی اطراف امامزاده نبود و ما، در کمر کش کوه، جایی که کمی مسطح بود بساط را پهن می کردیم. ساعتی حرکت می کردیم که نزدیک غروب آنجا باشیم، چون نمی خواستیم گرمای آفتاب کوهستان را تحمل کنیم. تا زیلوها پهن می شد و سماور جوش می آمد، دیگر تاریک شده بود. پدر شعر بسیار می دانستن و هر جا به هر مناسبتی شعری به صدای رسا و مطبوع می خواند. در موسم کباب، بعد از ظهر ها در دکان را می بستند و گوشتها را صاف می کردند. در این موقع، پدر معمولا ً خواندن قصیده بلندی را شروع می کرد که تقریبا ً صاف کردن گوشتها و خواندن قصیده با هم به پایان می رسید! وقتی هم که در زیر زمین دکان گوشتها را "کاردی" می کرد ( هنوز چرخ دستی گوشت به ایران نیامده بود)، باز هم با صدایی بلند غزلی، قصیده ای و گاهی مثنوی می خواند و خوب به یاد دارم که بارها کسانی را پشت پنجره زیر زمین دکان مشغول گوش دادن به صدای پدر می دیدم.

شبهای امامزاده قاسم خیلی مطبوع بود. دامنه کوهستان تقریبا ً بصورت طبقه طبقه و در هر طبقه ای هم چندین خانوار نشسته بودند. در هر گوشه ای چراغی روشن بود که مال بعضی ها مثل مال خود ما فانوس بود و گروه اندکی هم چراغ زنبوری روشن می کردند. صدای گفتگو، خنده و شوخی می آمد، ستاره ها درخشندگی خاصی داشتند و همیشه هم نسیم خنکی ازطرف "توچال" به آنجا می وزید که واقعا ً ما گرمازده ها را به طرب می آورد.

وقتی خوب مستقر شدیم، پدر قطعه ای مثنوی را با صدای رسا و حالی که در آن هوای مطبوع برایش ایجاد شده بود خواند. خوب به یاد دارم که داستان موسی و شبان بود. وقتی خواندن پدر تمام شد، از طبقه پائین جایی که نشسته بودیم، صدایی نه چندان مطبوع شنیدیم که آن هم به سبک مثنوی دو شعر خواند. نظرم به سویی که آواز از آن شنیده می شد برگشت. آنها هم خانواده ای بودند با چند مرد و زن و کودک که چراغ زنبوری داشتند و در نتیجه چهره هایشان بخوبی دیده می شد. لباس آنها برای ما کاملا ً جدید بود، پیراهن یقه دار به تن داشتند که ما تا آن موقع نپوشیده بودیم و بیرژاما به پا که گمانم برای اولین بار آنجا اسم آنرا از مادرم شنیدم! صورتها کاملا ً تراشیده و بدون ریش و سبیل بود و از این لحاظ اداری به نظر می آمدند. شعری که آن مرد خواند این بود:

دوستی با دیگ دمپختک نکو دیگ دمپختک به از آش کدو
دیگ دمپختک بلندت می کند بر زمینت می زند آش کدو

در عالم بچگی فهمیدم که قصد مسخره کردن پدر را دارد. از جایی صدای برنخاست ولی از جماعت خودشون صدای خنده نه چندان بلندی شنیده شد. پدر نگذاشت خنده آنها چندان ادامه یابد، بلافاصله با صدایی رساتر خواند:

مه فشاند نور و سگ عو عو کند هر کسی بر طینت خود می تند

"طرف" پیغام را گرفت! خنده ها خاموش شد و همان خواننده برخاست که به پدر حمله کند. پدر هم از جایش برخاست و در کنار جایی که ما نشسته بودیم و مشرف بر آنها بودیم ایستاد. آنها پدر را دیدند ( وقتی می خواند او را نمی دیدند)، بلافاصله دوستان خواننده او را نگه داشتند و ظاهرا ً خودش هم تشخیص داد مه بهتر است با یک درگیری این سفر تفریحی و مطبوع را حرام نکند. به جای خود نشست و فقط صدای خنده های منقطع و کوتاه از چند جماعت دیگر شنیدیم و اینبار حس می کردم که هدف این خنده ها نه ما، بلکه گروه پائینی ها هستند.

شب به خوبی و خوشی گذشت و فردا صبح وقتی بیدار شدیم، آنها را ندیدیم. صبحانه را خوردیم، امامزاده را زیارت کردیم وبا همان وسیله ای که رفته بودیم، به شهر باز گشتیم.

هیچ نظری موجود نیست: