از یادداشت های منتشر نشده دکترعباس منظرپور
با سرهنگ سیف عصار توسط دکترکریمی آشنا شدم. این دکتردندان پزشک و یکی از دوستان و همکاران خیلی عزیزمن بود. شیرازی و از نواده ملک التجارشیرازی بود، کسی که موقع سفرناصرالدین شاه به شیراز، سماورچای او را با سوزاندن اسکناس به جوش آورده بود! می توانید با توجه به ارزش پول تقریبا در150 سال پیش قدرت مالی او را تخمین بزنید. وضع مالی دکترکریمی هم بسیارخوب بود، ولی بیشتراین ثروت درحقیقت ازمیراث ملک التجارمرحوم تامین شده بود نه از دندانپزشکی. پس ازفارغ التحصیل شدن به شیراز رفته و همان جا مطب افتتاح و ازدواج هم کرده بود. چند فرزند داشت و پس از چند سالی با خانواده به تهران "کوچ" کرده بود. خانه خوبی در تهران خریده و مطبی بسیار مجهز درمیدان 25 شهریور(7تیربعدی) افتتاح کرده بود. مطب خیلی بزرگ بود و چندین اتاق داشت که هراتاقی مخصوص کاری بود: دفتری بزرگ برای پذیرش با دو منشی، اتاق رادیوگرافی معالجه دندان، دندان سازی... اتاقی هم برای استراحت اختصاص داده بود. تمام اتاق ها و بخصوص سالن پذیرایی و اتاق استراحت دکتر با وسایل قیمتی، منجمله تابلوهای اصیل نقاشی تزئین شده بود. ساعات خوشی دراتاق استراحت دکتر کریمی گذرانده ام. تارخوب می زد و مجموعه ای ازانواع لوازم موسیقی تهیه کرده بود که اغلب آنها به دست استادان مشهورساخته شده بود. خاطرات خوشی با این دکتر و زنده یاد دکتر"هوشنگ طاهباز" دارم که جای درج آن ها دراین نوشته نیست. یکی ازخاطرات خود دکترکریمی، که خیلی هم جدید، - یعنی مربوط به چندین سال پس از انقلاب است- را این جا می نویسم :ء
می گفت: به منشی ها سپرده بودم به روحانیون وقت معالجه ندهند. روزی یک روحانی مراجعه و تقاضای درمان کرده بود. منشی گفته بود وقت دکترتا مدت ها اشغال شده و دیگر وقت نداریم که به شما بدهیم. آن روحانی می گوید: ء
می دانم دکتر روحانیون را نمی پذیرد، ولی من مایلم ایشان دندان های مرا معالجه کند. این گفتگو ادامه می یابد تا آخر دکتربه اتاق منشی می آید و متوجه موضوع می شود. رسما به آن روحانی می گوید: از پذیرفتن روحانیون معذورم، ولی آن شخص می گوید: "شما اشتباه می کنید، اگر از بعضی روحانیون خلافی سر زده به حساب همه آنان بگذارید." بالاخره دکترموافقت می کند. مرسوم است که دندانپزشکان هم مثل سلمانی ها! زیاد با بیماران حرف می زند. در یکی ازجلسات درمان دکترکریمی از آن آقا شغلش را می پرسد که جواب می شنود: "قبلا حاکم شرع یک دادگاه انقلاب بودم ولی حالا دردادگاهی حقوقی به کارمشغولم". دکتربدون رودربایستی می پرسد "دردادگاه انقلاب چند حکم اعدام صادرکرده اید؟" که جواب می دهد. "هیچ حکم اعدام نداده ام، تنها حکم مجازاتی که دادم شلاق بود که محکوم مشروب الکلی خورده بود. موقع محاکمه بارها او را راهنمایی کردم که "شاید مشروب نخورده ای و به تو تهمت می زده اند؟" که خودش گفت: "خیرمشروب خورده ام." گفتم: "حالا که باراولی است که دستگیرشده ای توبه می کنی که دیگرمشروب نخوری؟" می خواستم با همین مجوزاو را آزاد کنم، ولی او جواب داد: "توبه هم نمی کنم، و هرمجازاتی بکنید، من بازهم مشروب خواهم خورد."
این گفتگو ها درحضورچندین پاسدارکمیته انجام گرفت و دیدم درحضورآنان نمی توانم با اقرارهایی که آن شخص می کند او را آزاد کنم. ناچارحکم به شلاق دادم. روزبعد ازآن دادگاه استعفا دادم و حالا در دادگاهی حقوقی به کارمشغولم."ء
به هرحال با هم دوست شدیم. گاهی موقع استراحت به همان اتاق می آمد و روی فرش پهلوی من می نشست و من بدون این که ازحضوراو ناراحت شوم از وسایلی رفت خستگی که خودت (یعنی من) می دانی استفاده می کردم و وقتی به ایشان هم تعارف می کردم با کمال فروتنی ازپذفتن آن ها خودداری می کرد و نشان می داد که من درخانه خود باید درکارهای مربوط به خود کاملا آزاد باشم. خیلی دوست شدیم. یک بارهم او را به خانه دعوت کردم که با دردست داشتن دسته گل بزرگ آمد و مرا شرمنده کرد. وقتی دراتاق من آن همه وسایل موسیقی را دید هم تعجب کرد و هم خواست کمی برایش سازبزنم، که من هم پذیرفتم. روزی به مطب تلفن کرد و ازمن خواست فردای آن روزبا تهیه یک "تنبک" معمولی به دادگاه بروم. خیلی تعجب کردم ولی به هرحالی یک "تنبک" از خیابان سیروس خریدم و با آن به دادگاه رفتم. وقتی وارد اتاق شدم و پس ازسلام و احوال پرسی گفت: "تنبک را درگوشه اتاق بگذار و تنبکی را که همان جاهست برداربرو" به تنبک نگاه کردم و دیدم کار "حبیب" است. ازاین هنرمند تا جایی که می دانستم بیش از چهارتنبک درایران باقی نمانده بود، هیچ "ضرب" دیگری به زیبائی ساخت و وضوح صدای آن را ندارد و می شود گفت تقریبا قیمتی برای آن نمی توان تعیین کرد. ء
آقا چون وظیفه داشت تنبک را به جایی تحویل دهد که درحقیقت با نابودی آن یکی بود، دیده بود طاقت این کارضد هنری را ندارد و لذا ازمن خواسته بود یک ضرب ارزان قیمت برایش ببرم که آن را درحقیقت معدوم کند و این اثرارزشمند هنری را ازانهدام نجات دهد.
(نام این روحانی شریف و آزاده را فراموش کرده ام، هرچند درغیراین صورت هم نام او را نمی آوردم.)ء
باری، درهمان اتاق استراحت دکترکریمی بود که با سرهنگ "عصار" آشنا شدم. قدی متوسط داشت و کمی چاق بود. آن زمان بین 45 تا 50 سال داشت. می شود گفت خیلی بی "رودربایستی" بود. درحال معمولی هیچ راجع به کارخود صحبت نمی کرد، اما شب ها وقتی مشروب زیاد می نوشید اختیار زبان و اعمال خود را ازدست می داد. برای جلوگیری ازآسیب های آن لحظات همیشه یک تا دو مامور ویژه که گارد او بودند، کنترلش می کردند. فرزند "محمد کاظم عصار" بود (نمی دانم نام کوچک اورا درست نوشته ام یا نه؟). پدرش یکی ازروحانیون مقتدر و روشنفکر بود که اختیار یک مجله را هم داشت. مجله ای با قطع کوچک، که هفتگی (یا ماهیانه) منتشر می شد. این مجله درزمان رضاشاه و پس ازآن، تا وقتی آقای عصار حیات داشت منتشرمی شد و نمی دانم پس از فوت ایشان هم انتشار آن ادامه یافت یا نه؟ مقالاتی که در آن مجله نوشته می شد و بخصوص اگربه قلم خود عصار بود، با وجود متانت و همچنین رعایت اصول نویسندگی معمولا انتقادی بود و تعجب در این است که نه تنها مزاحم آن نمی شدند، بلکه برعکس، به سفارشات و راه نمائی های آن توجه می شد. برادر دیگر "سیف" هم تقریبا درجوانی از رجال نسبتا فهیم سیاسی کشورمحسوب می شد و سال ها پست هایی در حد وزارت و بخصوص ریاست "اوقاف" کشور را در دست داشت، در روابط عمومی سیف، واقعا کم نظیربود، یعنی با هر فرد و گروهی دوست و صمیمی می شد. بارها درخانه او بودم و هیچ وقت کمترازده نفرآن جا ندیدم. گاهی، و درایامی مخصوص پیش ازپنجاه نفرهم درآن خانه دیدم که واقعا تقریبا همه با او "خودمونی" بودند! درخانه اش ازهمه پذیرایی خوبی می کرد و اغلب اوقات بعضی خوانندگان (مخصوص خوانندگان زن) آن جا حضورداشتند و حاضرین را محفوظ می کردند، شب هایی که فردای آن مسابقه فوتبال برگزارمی شد که تیم "پرسپولیس" هم شرکت داشت، خانه سیف خیلی شلوغ می شد. این جا باید "شان نزول، این شلوغی را بگویم. اولین تیم فوتبال به معنای واقعی آن در ایران تیم "شاهین" بود، حزب توده ایران هم به نوعی خود را موسس آن می دانست. کاپیتان تیم "امیرعراقی" یکی ازاعضای سازمان جوانان حزب بود. جوانی مودب، تحصیل کرده، (آن موقع دانشجوی حقوق بود) خوش اخلاق، و اگرنگویم بهترین فوتبالیستی بود که تا کنون درایران به عرصه ظهور رسیده است. به هرحال یکی ازبهترین ها بود. هم در دبیرستان پهلوی و هم دردانشگاه با هم آشنا بودیم. باری، تیم "شاهین" به مربی گری و کاپیتانی امیرعراقی بهترین تیم کشورشد و البته تبلیغات غیرمستقیم حزب توده ایران هم بسیاری ازفوتبالیست های زبده را به این تیم جلب کرده بود. دستگاه برای کم کردن تاثیر شاهین، درمتقابل آن تیم "تاج" را راه انداخت. این تیم مربوط به باشگاه تاج به سرپرستی سرهنگ "خسروانی" بود. این سرهنگ درجوانی و درجات پائین نظامی در مسابقه دوچرخه سواری دورایران که روزنامه "مرد امروز" به راه انداخته بود، مقام اول را به دست آورده و با تبلیغات همان روزنامه خیلی معروف شده بود. دستگاه هم بودجه، زمین و وسایل کافی دراختیار او گذاشته و واقعا باشگاه مرتبی سامان داده بود، ناگفته نماند بعدها و البته پیش ازانقلاب ازفعل و انفعالاتی پرده برداری شد که دست خسروانی درآن ها دخالت داشت و زمین های ارزنده و وسیعی را به نام توسعه باشگاه تصاحب و دربخش خصوصی به پول نزدیک کرده بود! که ازبحث من خارج است. با توجه به سابقه مردمی باشگاه "شاهین و برعکس نام "تاج" و مقام نظامی خسروانی درصد بسیاربالائی جوان ازهواداران باشگاه شاهین باقی ماندند. پس ازکودتای 28 مرداد باشگاه شاهین هم منحل شد و سال ها این انحلال ادامه داشت. وقتی هم با درخواست ها و کوشش زیاد، اجازه افتتاح باشگاه داده شد، دیگرباشگاه شاهین نبود، ولی جوانان آن را با همان چشم باشگاه شاهین قبل از کودتا می نگریستند و بازهم اکثریت از آن حمایت می کردند. نام آن عوض و تبدیل به "پرس پلیس" شد، امیرعراقی ازمربی گری آن برکنار و کس دیگری به این کار گماشته شد و ساواک همه مدیریت آن را به دست گرفت. ولی جوانان از این فعل و انفعالات آگاهی نداشتند و باشگاه پرسپولیس را به چشم همان شاهین نگاه و ازآن حمایت می کردند. حتی شایع بود یکی ازفوتبالیست های معروف آن باشگاه (فکرمی کنم همایون بهزادی بود) ازشکنجه گران ساواک بود. باری، شب هایی که فردای آن مسابقه پرسپولیس (معمولا با تاج) اجرا می شد، تعداد زیادی ازطرفداران پرسپولیس همراه "ممد بوقی" به خانه سیف عصارمی آمدند. آن شب عصار پذیرائی مفصلی می کرد و دراین ضمن به آنان راه نمایی می کرد که هنگام مسابقه در کدام قسمت ورزشگاه بنشینند و چه شعارهایی بدهند!!ء
اولین باری که به خانه من آمد، همسرم به یاد آورد که او را در "قم" دیده است. ء
خواهری ناتنی و بزرگ تراز خود دارم که در قم زندگی می کرد (و می کند). خانه شوهراو در گذر"خان، "تکیه خروس" تقریبا دیواربه دیوارخانه آیت اله خمینی بود. من برای دیدن یک دوره تخصصی در "برلین" بودم و همسرم همراه با دو فرزند خرد سالم برای چند روزی به خانه آن خواهررفته بودند. مرحوم مصطفی خمینی با داماد ما خیلی دوست بود و اغلب به خانه آن ها می رفت. همسرم تعریف می کرد: "یک روز صبح زود، ازخانه آقای خمینی فریادهایی شنیده شد، وقتی به درخانه رفتیم، تعداد زیادی مامورنظامی درکوچه دیدیم، فرمانده آنان همراه چند افسر دیگر به خانه آقای خمینی رفته بودند و حالا داشتند ایشان را ازخانه بیرون می آوردند که خدمتکار خانه به پشت بام رفته و فریاد زد: "یا صاحب الزمان! آقا را بردند" و پس از رفتن نظامیان همراه آقا همان خدمتکارازخانه بیرون آمد و به طرف صحن دوید، درحالی که همان کلمات را با صدای بلند فریاد می زد. وقتی آیت الله همراه افسران بیرون می آید، همسرم فرمانده آنان را به خوبی می بیند و وقتی درخانه ما او را دید، اول کمی ناراحت شد و پس ازرفتن او گفت: "این همان افسری است که ایشان را دستگیرکرد و به تهران برد."ء
شنیدم موقع اعزام آیت الله به تبعید، کارناشایستی هم از او در فرودگاه و هنگام سوار شدن آقا به هواپیما سر زده بود که شایسته نوشتن نیست. با اشاره به همین بی حرمتی یک بار آیت الله گفت: "اگرآن افسررا ببینم او را گوشمالی خواهم داد."ء
درخانه عصار معمولا چند اتومبیل پارک شده بود که تا جایی که به یاد می آورم دو "لندرور" یا "رنجرور" جزو آن ها بود. اطراف اتاق این اتومبیل ها سوراخ هایی بود که جای رگبارمسلسل بود، ولی این افسراطلاعاتی ورزیده، تقریبا هیچ گاه با آن ها به جائی نرفته بود. چریک های فدایی و یا مجاهدین، اطلاع داشتند که عصار رئیس زندان قزل قلعه است و آن اتومبیل ها مال اوست و به همین دلیل آن ها را به امید کشتن عصار زیر رگبار گرفته بودند. نمی دانم چرا جای گلوله ها را تعمیرنکرده بودند؟ شبی را به یاد می آورم که دکترکریمی ما را به کافه "کوکب امان" دعوت کرد، این کافه درچهارراه پهلوی و "حلیم بادمجان" آن خیلی معروف بود! تا جایی که به یاد می آورم دکتر رسولی داروساز و صاحب بزرگترین و قدیمی ترین داروخانه میدان تجریش، دکتر هوشنگ طاهباز و یکی ازدوستان جوانم با ما بود. وقتی به کافه رفتیم دکترکریمی را پشت یکی ازمیزها به انتظارخود دیدیم، سرهنگ عصارهم پهلوی او نشسته بود، دکتر رسولی از توده ای ها پا برجا مانده پس از 28 مرداد بود و یکی ازعزیزترین دوستانم بود که در دماوند با هم همکاربودیم و این همکاری به علاقه ای تبدیل شده بود که می شد آن را "عشق" نامید. حدود 20 سالی و شاید بیشترازمن مسن تربود. ازخانواده فاضل و روشنفکر و خودش هم با وجود سن بالا و موقعیت اجتماعی خوب داشتن 8-7 فرزند، هنوزیک توده ای یک دنده بود. به محض این که سرهنگ عصاررا دید "سگرمه" هایش در هم رفت، ولی چیزی نگفت. البته بعدها فهمیدم که دربعضی از مزاحمت ها و دستگیری هایش ظاهرا سرهنگ عصارشرکت داشته است. چند استکانی به سلامتی همدیگرنوشیده بودیم و وقتی قرارشد به سلامتی عصارهم این کار را بکنیم، یک باره دکتر رسولی گفت: "من به سلامتی این ساواکی آدم کش نمی نوشم" و البته فحش رکیکی هم چاشنی این تعارف کرد! همگی چنان جا خوردیم که مستی ازسرمان پرید. رسولی بازهم گوشه و کنایه هایی به عصار زد و من تعجب می کردم که چرا عصار عکس العملی به دکتر رسولی کوچک جثه نشان نمی دهد؟ و بعدها هم که ازدکتر رسولی پرسیدم آیا عکس العملی ازعصاردیده است؟ گفت؛ ابدا!ء
دکتر طاهباز و آن دوست جوان من هر وقت با هم بودیم آن شب را به یاد می آوردند و می خندیدیم. شبی هم در حال مستی ازجش های 2500 ساله حرف زد. رئیس "حراست" آن جشن ها بود. می گفت: "آن موقع شروع به کارتاسیسات و ایجاد چادرها و وسایل دستور داده بودم به جزمتخصصین و کارگران کسی درمحل بنا نباشد و پس ازاتمام ساختمان هم تا موقع افتتاح رسمی کسی اجازه ورود به آن جا را نیاید، درطول ایجاد تاسیسات گاهی رئیس ستاد ارتش به آن جا سرمی زد و خود را نشان می داد. وقتی کارها تمام شد و محوطه را تحویل گرفتم بلافاصله رئیس ستاد ارتش به آن جا آمد و می خواست تاسیسات را بازدید کند. من آن موقع سرگرد بودم، دراتاق نگهبانی نشسته بودم که سروصدائی شنیدم، بیرون آمدم و تیمساررئیس ستاد را دیدم که با اتومبیل فرماندهی ارتش می خواهد وارد محوطه شود، سربازان که به دستور من باید از ورود "هرکس" جلوگیری می کردند به او اجازه ورود نداده بودند.ء
تیمسارفریاد می زد و به سربازان هتاکی می کرد، گفتم: "تیمساراجازه ورود نداری!" تا خواست حرف دیگری بزند و صدایش را بلند کرد، اسلحه کمری را کشیدم و روبروی او گرفتم و گفتم: "یا فورا برمی گردی و یا من فورا آتش می کنم!" او هم برگشت و بعدها حتی جرات نکرد راجع به این "پذیرایی"! با من حرفی بزند.ء
یکی ازاشخاصی که تقریبا همیشه او را با عصارمی دیدم مردی بود درحدود همان سن و سال. او نسبتا قد بلند و خیلی مرتب بود. سرهنگ چند بارهمراه این شخص به خانه پدرم آمدند و وقتی پدرشروع به خواندن بعضی اشعارکرد، آن شخص هم نشان داد که ازشعر و شاعری اطلاعاتی دارد و خیلی هم مشتاق پدرشد. نام خانوادگی او "ابر آویز" بود و نام کوچک او را به یاد نمی آورم. دراسفند ماه سال 1357، روزی در روزنامه کیهان و یا اطلاعات عکسی از آقای "ابرآویز" دیدم که بالای آن با تیتردرشت نوشه شده بود "شاعرانقلاب" و چندین سرود انقلابی که آن روزها ورد زبان مردم بود، ازسروده های او بود. آن سرودها را به یاد ندارم ولی مثل این که سرودهای "الله و اکبر" و "خمینی ای امام" درزمره آن سروده ها بودند.ء
شبی هم درپایان یک شب زنده داری طولانی، که طی آن عصار مشروب زیادی نوشیده بود با اتومبیل ازخانه اش بیرون رفتیم. آن شب حال خرابی داشت. معمولا وقتی به این حال می افتاد یا غمگین می شد و به شدت و مدتی زیاد می گریست و یا خیلی مهاجم و پرخاشگر می شد و دنبال کسی می گشت که کینه هایش را برسر او خالی کند. آن شب این حال دوم را داشت. 6-5 نفری شدیم که عازم یک کله پزی شدیم که درخیابان "ارامنه" قرارداشت. این دکان اولین کله پزی بود که ازنیمه شب فروش خود را شروع می کرد و تقریبا صبح دکان خود را می بست. به آن جا رسیدیم و دیدیم چند نفر پای بساط کله پزایستاده و مشغول خورداند و البته با هم صحبت هم می کردند. یکی ازآنان "بیک ایمان وردی" هنرپیشه فیلم های "بزن بزن" فارسی بود. یکی دو نفرازهمراهان ما با او آشنا بودند و او را به عصار معرفی کردند. با کلمات بسیار رکیکی با بیک برخورد کرد و وقتی او خواست عکس العمل نشان دهد، دوستانش مانع شدند. داخل دکان شدیم و اطراف یک میزنشستیم ولی مثل این که سرهنگ با بیک پدرکشتگی داشته باشد، بازهم با صدای بلند به او اهانت کرد. بیک جواب شایسته و جانانه ای به او داد.ء
سرهنگ ناگهان اسلحه خود را بیرون آورد و به طرف او نشانه رفت. همه حاضران واقعا به شدت نگران شدند، ولی بیک همه ما را ازنگرانی خارج ساخت، سینه خود را تماما لخت کرد و با بدترین کلمات که فقط ازامثال او بر می آمد، سرهنگ را مورد خطاب قرار داد، دربین ناسزاهایش مرتب می گفت: "ده بزن... اگه مردی بزن... اگه... نداده ای بزن... اگه... نیستی بزن..." یک وقت دیدم دست سرهنگ به لرزش افتاد، اسلحه را روی میزگذاشت و شروع به گریه کرد. تا آن روز او را چنین ذلیل و گریان ندیده بودم.ء
دیگرازاو خبری ندارم. ازبعضی ها شنیدم او را اعدام کرده اند. بازشنیدم درآمریکاست ولی به هرحال دیگرفرقی نمی کند. خودش فکرمی کرد دورانی دارد. آن دوران هم تمام شد. (تاکنون سه جلد خاطرات نویسنده این یادداشت ها در ایران انتشار یافته است. این سه جلد خاطرات همگی بر همین سیاق و سرگذشت مردم عادی و غیر مشهور است.) ء
۱ نظر:
سلام علیکم.
جالب است. سیدمحمدکاظم عصار یک پسر داشته. این طور. یک دختر هم داشته. ظاهراً خواننده. شوشا. همچین نامی.
سیدعباس سیدمحمدی:
http://seyyedmohammadi.blogfa.com
ارسال یک نظر